سرویس داستان و خاطره یزدفردا -با نمک بلاگ:سوم راهنمایی را که تمام کردم، به دلیل مشغله پدرم، مجبور شدیم به گرجستان سفر کنیم. گرجستان کشوری سرد و نسبتا سرسبز(برای یک ایرانی ساکن کویر مرکزی) و در شرق اروپاست. قرار بود یک سالی را در تفلیس بمانیم. من هم که در عنفوان جوانی به سر می بردم مجبور بودم برای ادامه تحصیل همان جا به مدرسه بروم.
نظام آموزشی گرجستان کمی تا قسمتی با ایران فرق دارد. تفاوت عمده ای که در همان اول کار متوجه شدم، این بود که در آنجا مثل ما دوره ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان ندارند. با مشورت یکی از همکاران پدرم قرار شد در مدرسه شماره یک تفلیس به تحصیل بپردازم. قبل از سفر به گرجستان، مدت نه چندان زیادی در کلاس مکالمه زبان گرجی شرکت کرده بودم. در شنیدن صحبت ها مشکلی نداشتم، اما حرف زدنم اصلا چنگی به دل نمی زد. حداقل به دل خودم که نمی زد.


زبان تدریس در مدرسه، گرجی بود. اما اکثر کارکنان مدرسه انگلیسی می فهمیدند. ترجیح می دادم به زبان انگلیسی، که مطمئنا خیلی بیشتر از گرجی بلد بودم، صحبت کنم. همین موضوع سبب شد که خیلی از بچه ها متوجه نشوند که من ایرانی هستم. تنها کسی که از این قضیه استثنا بود، تینا، دختری با اصلیت گرجی-انگلیسی بود. پدر تینا از تجار معروف فرش در اروپا بود که برای خرید فرش های مرغوب به همه جای دنیا، از جمله ایران، سفر می کرد. این موضوع باعث شده بود که تینا چند کلمه ای فارسی حرف بزند. در نتیجه مجبور شدم تا اطلاع ثانوی از تینا به عنوان هم زبان، توجه کنید که "هم دلی از هم زبونی بهتره"، استفاده کنم. هر جا در کلاس مطلبی را متوجه نمی شدم، راهکار اول و آخر این بود که از تینا بپرسم.
در همان روزهای اول از تینا خواستم که بیشتر در مورد شهر تفلیس و مدرسه برایم توضیح دهد. تینا هم شروع کرد. از همه چیز سخن گفت تا این که رسید به موضوعی که توجه مرا بسیار به خود جلب کرد. تینا گفت که در این مدرسه، علاوه بر انگلیسی، یک زبان دیگر، به عنوان زبان دوم خارجه، به ما آموزش داده می شود. البته او گفت که خود دانش آموزان و بر اساس علاقه خود یکی از زبان هایی که در مدرسه آموزش داده می شود را انتخاب می کنند. وقتی که از او در مورد این زبان ها پرسیدم در کمال تعجب متوجه شدم که یکی از این زبان ها فارسی است. همین مسئله افکار فرصت طلبانه ای  را در ذهن من پدید آورد.
با تینا هماهنگ کردیم که فعلا در مورد ایرانی بودن من با کسی صحبت نکند. همچنین قرار شد که هر دو، زبان فارسی را به عنوان زبان اختیاری انتخاب کنیم، به شرط آن که من هم تینا را در انجام تکلیفات این درس کمک کنم.
روز اول کلاس فارسی، اصلا سر کلاس حرفی نزدم. آن روز فقط روز محک زدن معلممان، خانم ساکیاشویلی، بود. این طور که متوجه شدم لیسانسه زبان فارسی و فارغ التحصیل دانشگاه دولتی تفلیس بود. لهجه فارسی اش ضایع بود، به طوری که بار اولی که گفت: "صبح بخیر"، اصلا متوجه نشدم دارد فارسی حرف می زند. اما از حق نگذریم خوش خط بود.
نقشه ای  که قرار بود آن را عملی کنم نیاز به بررسی زیاد و محک زدن حریف داشت. به همین خاطر جلسه دوم هم به بررسی شرایط گذشت. در این جلسه به کلماتی که به کار می برد دقت کردم. انگار دامنه لغاتش خیلی وسیع نبود. این موضوع نقش اساسی را در اجرای بدون مشکل نقشه من ایفا می کرد. در این جلسه برای خواندن چند کلمه ای که استاد روی تخته نوشته بود داوطلب شدم و آنها را با فارسی دست و پا شکسته ای خواندم.
اجرایی کردن نقشه، در جلسه سوم وارد فاز اصلی شد. هماهنگی های لازم را با تینا به عمل آوردم و کلمات مورد نیاز را به او آموزش دادم. چند دوری هم با تینا تمرین کردم تا درسش را به خوبی از بر شد. سر کلاس، هر بار که معلم از روی یک کلمه می خواند، تینا او را با کلمه "خب" همراهی می کرد. انگار این موضوع خانم ساکیاشویلی را خوشحال می کرد، چون بعد از اینکه خواندنش تمام شد، تینا را با یک "آفرین" مورد تحسین قرار داد. تینا هم خیلی سریع با یک "ممنون" معلم خود را به شدت شگفت زده کرد. احتمالا او تصورش را هم نمی کرد که کسی در کلاسش یک کلمه هم فارسی بداند. این موقع، بهترین زمان برای عملی کردن نقشه ام بود. کاغذی را در دست گرفتم و این چنین وانمود کردم که دارم از روی آن می خوانم. باز هم با همان فارسی دست و پا شکسته معروف خودم گفتم:
- "خانم! ما شما را دوست داشت. شما خیلی بوق تشریف دارید."
لبخند رضایت خانم معلم نشان می داد که او از کلمه "بوق" در جمله دوم هیچ چیزی متوجه نشده است. بنابراین پایم را از این هم فراتر بردم:
- "خانم! الهی ور بپری."
خانم ساکیاشویلی، که معلوم بود از این جمله هیچ چیز متوجه نشده، نفهمی خود را پشت همان لبخند قبلی مخفی کرد. نیم نگاهی هم به تینا داشتم. بنده خدا از خنده قرمز شده بود. آن قدر خندیده بود که داشت از چشم هایش اشک می آمد. من هم ادامه دادم:
- "خانم! صدای کلاغ میت هم از شما خوشگل تر است."
- "خانم! صورتتان را با کدام زهرماری این چنین چرب و چیلی کرده اید؟"
- "خانم! کله شما بوی قرمه سبزی می دهد."
این جمله را که گفتم، به فکر فرو رفت. انگار اسم "قرمه سبزی" را یک جاهایی فهمیده بود. اما هر چه به ذهنش فشار آورد معنی اش را به خاطر نیاورد. من هم که نمی توانستم جلوی خنده خود را بگیرم، قبل از خط خطی شدن اوضاع، کاغذ را زمین گذاشتم. خانم ساکیاشویلی هم که بار سنگین فکر کردن در مورد معنی جملات من را از روی دوشش برداشته بودند با مبالغی "آفرین" و "خیلی خوب" من و تینا را مورد لطف و مرحمت قرار داد. البته ماجرا به همین جا ختم نشد، و هر کدام از ما به دریافت یک مثبت مفتخر شدیم.
پی نوشت: من و تینا، بعد از کلاس، آن قدر خندیدیم که از سرویس مدرسه جا ماندیم و مجبور شدیم آن روز را با تاکسی به خانه برویم.
نتایج اخلاقی و غیر اخلاقی:
۱-  هرگز معلم خود را مسخره نکنید. زیرا از سرویس جا می مانید و مجبورید پول تاکسی بدهید. 
2- اگر معلم شما بوق بود، او را مسخره کنید. چون به شما مثبت می دهد.
3- اگر واقعا "بوق" هستید، لطفا معلم نشوید.

با اندکی ویرایش از بانمک بلاگ

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا